«یک ساعتی بود که پیرمرد جلوی چشمش لکههای سیاه میدید. عرق چشمش را میسوزاند و بریدگی، بالای چشم و روی پیشانیاش را میسوزاند. از لکههای سیاه نمیترسید. با آن فشاری که بر ریسمان میآورد این طبیعی بود. اما دو بار احساس ضعف کرد و سرش گیج رفت؛ این نگرانش می کرد. گفت: “غیر ممکنه، من زه نمیزنم، تو چنگ یه همچین ماهیای نمیمیرم، اونم حالا که داره به این خوشگلی میاد جلو. خدایا به من قوت بده تاب بیارم. صد بار ای پدر ما… و صد بار یا حضرت مریم می خونم. ولی الان نمیتونم بخونم.”» – قسمتی از متن کتاب